ماه من
پستای قبلی رو خوندم و فکر کردم شاید دوست داشته باشی بدونی نتیجه اون دیداری که قبلا نوشتم چی شد
روز ششم محرم بابات اومد و تو رو با خودش برد.تو اول فکر میکردی قراره منم باهاتون بیام و با توجه به آمادگی ای که از قبل داشتی رفتی رو صندلی نشستی ولی وقتی دیدی دارم باهات خداحافظی میکنم زدی زیر گریه و خواستی خودتو از ماشین بندازی پایین.دخترم دلم با گریه هات آتیش گرفت
ولی من جلوی
ملاقات تو با پدرتو نگرفتم و رفتی خونش و یه شب پیشش خوابیدی.من درجریان اتفاقاتی که اونجا افتاد نیستم تو ۳ روز بعد از اینکه برگشتی پیشم فقط گفتی بابا رفت دسته منو نبرد بعدشم گفتی پانیسا منو هل داد.ننیدونم چرا ولی هنوزم بعد گذشت دوماه وقتی میخوام در موردش باهات حرف بزنن با سیاست خاص خودت جواب سوالامو نمیدی فقط منو قانع میکنی که دیگه منو نده بابا ببره نمیخوام برم پیشش میخوام پیش تو بمونم.و شاهد بی قراری های شبانت هستم.بارها ازم قول گرفتی که نذارم بابات تورو ببره و من هنوز دلیلشو نمیدونم.ولی میدونم که بابات هیچوقت اذیتت نمیکنه.مطمئنم در کنار اخلاق بدی که داره واسه تو جونشو میده.درسته بلد نیست محبت کنه
تو حتی لباسایی که اون برات خریدو نمیپوشی مگر اینکه به زور قبلش منو وادار کنی بگم من برات خریدم.ولی من هیچوقت اینو بهت نمیگم و وقتی ناآرومیتو میبینم بهت میگم من بهش گفتم واست بخره
نگران نباش نفس مامان.من سوال های لعنتی...
ادامه مطلبما را در سایت سوال های لعنتی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : boomefekr بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 19:11